اشعار و سخنان بزرگان

غزلیات حافظ ، رباعیات خیام ، سخنان بزرگان و ...

اشعار و سخنان بزرگان

غزلیات حافظ ، رباعیات خیام ، سخنان بزرگان و ...

چند پند

کسی که بر سر نرد جهان قمار نکرد

سیاه روزی و بدنامی اختیار نکرد

خوش آنکه از گل مسموم باغ دهر رمید

برفق گر نظری کرد، جز به خار نکرد

به تیه فقر، ازان روی گشت دل حیران

که هیچگه شتر آز را مهار نکرد

نداشت دیدهٔ تحقیق، مردمی کاز دور

بدید خیمهٔ اهریمن و فرار نکرد

شکار کرده بسی در دل شب، این صیاد

مگو که روز گذشت و مرا شکار نکرد

سپهر پیر بسی رشتهٔ محبت و انس

گرفت و بست بهم، لیک استوار نکرد

مشو چو وقت، که یک لحظه پایدار نماند

مشو چو دهر، که یک عهد پایدار نکرد

برو ز مورچه آموز بردباری و سعی

که کار کرد و شکایت ز روزگار نکرد

غبار گشت ز باد غرور، خرمن دل

چنین معامله را باد با غبار نکرد

سفینه‌ای که در آن فتنه بود کشتیبان

برفت روز و شب و ره سوی کنار نکرد

مباف جامهٔ روی و ریا، که جز ابلیس

کس این دو رشتهٔ پوسیده پود و تار نکرد

کسی ز طعنهٔ پیکان روزگار رهید

که گاه حملهٔ او، سستی آشکار نکرد

طبیب دهر، بسی دردمند داشت ولیک

طبیب وار سوی هیچ یک گذار نکرد

چرا وجود منزه به تیرگی پیوست

چرا محافظت پنبه از شرار نکرد

ز خواب جهل، بس امسالها که پار شدند

خوش آنکه بیهده، امسال خویش پار نکرد

روا مدار پس از مدت تو گفته شود

که دیر ماند فلانی و هیچ کار نکرد

جولای خدا

کاهلی در گوشه‌ای افتاد سست

خسته و رنجور، اما تندرست

عنکبوتی دید بر در، گرم کار

گوشه گیر از سرد و گرم روزگار

دوک همت را به کار انداخته

جز ره سعی و عمل نشناخته

پشت در افتاده، اما پیش بین

از برای صید، دائم در کمین

رشته‌ها رشتی ز مو باریکتر

زیر و بالا، دورتر، نزدیکتر

پرده می ویخت پیدا و نهان

ریسمان می تافت از آب دهان

درس ها می داد بی نطق و کلام

فکرها می‌پخت با نخ های خام

کاردانان، کار زین سان می کنند

تا که گویی هست، چوگان می زنند

گه تبه کردی، گهی آراستی

گه درافتادی، گهی برخاستی

کار آماده ولی افزار نه

دایره صد جا ولی پرگار نه

زاویه بی حد، مثلث بی شمار

این مهندس را که بود آموزگار؟!

کار کرده، صاحب کاری شده

اندر آن معموره معماری شده

این چنین سوداگری را سودهاست

وندرین یک تار، تار و پودهاست

پای کوبان در نشیب و در فراز

ساعتی جولا، زمانی بندباز

پست و بی مقدار، اما سربلند

ساده و یک دل، ولی مشکل پسند

اوستاد اندر حساب رسم و خط

طرح و نقشی خالی از سهو و غلط

گفت کاهل کاین چه کار سرسری ست؟

آسمان، زین کار کردنها بری ست

کوها کارست در این کارگاه

کس نمی‌بیند ترا، ای پر کاه

می تنی تاری که جاروبش کنند؟

می کشی طرحی که معیوبش کنند؟

هیچ گه عاقل نسازد خانه‌ای

که شود از عطسه‌ای ویرانه‌ای

پایه می سازی ولی سست و خراب

نقش نیکو می زنی، اما بر آب

رونقی می جوی گر ارزنده‌ای

دیبه‌ای می باف گر بافنده‌ای

کس ز خلقان تو پیراهن نکرد

وین نخ پوسیده در سوزن نکرد

کس نخواهد دیدنت در پشت در

کس نخواهد خواندنت ز اهل هنر

بی سر و سامانی از دود و دمی

غرق در طوفانی از آه و نمی

کس نخواهد دادنت پشم و کلاف

کس نخواهد گفت کشمیری بباف

بس زبر دست ست چرخ کینه‌توز

پنبه ی خود را در این آتش مسوز

چون تو نساجی، نخواهد داشت مزد

دزد شد گیتی، تو نیز از وی بدزد

خسته کردی زین تنیدن پا و دست

رو بخواب امروز، فردا نیز هست

تا نخوردی پشت پایی از جهان

خویش را زین گوشه گیری وارهان

گفت آگه نیستی ز اسرار من

چند خندی بر در و دیوار من؟!

علم ره بنمودن از حق، پا ز ما

قدرت و یاری از او، یارا ز ما

تو به فکر خفتنی در این رباط

فارغی زین کارگاه و زین بساط

در تکاپوییم ما در راه دوست

کارفرما او و کارآگاه اوست

گر چه اندر کنج عزلت ساکنم

شور و غوغایی ست اندر باطنم

دست من بر دستگاه محکمی ست

هر نخ اندر چشم من ابریشمی است

کار ما گر سهل و گر دشوار بود

کارگر می خواست، زیرا کار بود

صنعت ما پرده‌های ما بس است

تار ما هم دیبه و هم اطلس است

ما نمی‌بافیم از بهر فروش

ما نمی گوییم کاین دیبا بپوش

عیب ما زین پرده‌ها پوشیده شد

پرده ی پندار تو پوسیده شد

گر، درد این پرده، چرخ پرده در

رخت بر بندم، روم جای دگر

گر سحر ویران کنند این سقف و بام

خانه ی دیگر بسازم وقت شام

گر ز یک کنجم براند روزگار

گوشه ی دیگر نمایم اختیار

ما که عمری پرده‌داری کرده‌ایم

در حوادث، بردباری کرده‌ایم

گاه جاروبست و گه گرد و نسیم

کهنه نتوان کرد این عهد قدیم

ما نمی‌ترسیم از تقدیر و بخت

آگهیم از عمق این گرداب سخت

آنکه داد این دوک، ما را رایگان

پنبه خواهد داد بهر ریسمان

هست بازاری دگر، ای خواجه تاش

کاندر آنجا می‌شناسند این قماش

صد خریدار و هزاران گنج زر

نیست چون یک دیده ی صاحب نظر

تو ندیدی پرده ی دیوار را

چون ببینی پرده ی اسرار را

خرده می‌گیری همی بر عنکبوت

خود نداری هیچ جز باد بروت

ما تمام از ابتدا بافنده‌ایم

حرفت ما این بود تا زنده‌ایم

سعی کردیم آنچه فرصت یافتیم

بافتیم و بافتیم و بافتیم

پیشه‌ام این ست، گر کم یا زیاد

من شدم شاگرد و ایام اوستاد

کار ما اینگونه شد، کار تو چیست؟

بار ما خالی است، دربار تو چیست؟

می نهم دامی، شکاری می زنم

جوله‌ام، هر لحظه تاری می‌تنم

خانه ی من از غباری چون هباست

آن سرایی که تو می سازی کجاست؟

خانه ی من ریخت از باد هوا

خرمن تو سوخت از برق هوی

من بری گشتم ز آرام و فراغ

تو فکندی باد نخوت در دماغ

ما زدیم این خیمه ی سعی و عمل

تا بدانی قدر وقت بی بدل

گر که محکم بود و گر سست این بنا

از برای ماست، نز بهر شما

گر به کار خویش می‌پرداختی

خانه‌ای زین آب و گل می‌ساختی

می گرفتی گر به همت رشته‌ای

داشتی در دست خود سر رشته‌ای

عارفان، از جهل رخ برتافتند

تار و پودی چند در هم بافتند

دوختند این ریسمان ها را به هم

از دراز و کوته و بسیار و کم

رنگرز شو، تا که در خم هست رنگ

برق شد فرصت، نمی داند درنگ

گر بنایی هست باید برفراشت

ای بسا امروز کان فردا نداشت

نقد امروز ار ز کف بیرون کنیم

گر که فردایی نباشد، چون کنیم؟

عنکبوت، ای دوست، جولای خداست

چرخه‌اش می گردد، اما بی صداست

جمال حق

نهان شد از گل زردی گلی سپید که ما

سپید جامه و از هر گنه مبرائیم

جواب داد که ما نیز چون تو بی گنهیم

چرا که جز نفسی در چمن نمیپائیم

بما زمانه چنان فرصتی نبخشوده است

که از غرور، دل پاک را بیالائیم

قضا، نیامده ما را ز باغ خواهد برد

نه میرویم بسودای خود، نه میئیم

بخود نظاره کنیم ار بچشم خودبینی

چگونه لاف توانیم زد که بینائیم

چو غنچه و گل دوشینه صبحدم فرسود

من و تو جای شگفت است گر نفرسائیم

بگرد ما گل زرد و سپید بسیارند

گمان مبر که بگلشن، من و تو تنهائیم

هزار بوته و برگ ار نهان کند ما را

به چشم خیرهٔ گلچین دهر پیدائیم

بدین شکفتگی امروز چند غره شویم

چو روشن است که پژمردگان فردائیم

درین زمانه، فزودن برای کاستن است

فلک بکاهدمان هر چه ما بیفزائیم

خوش است بادهٔ رنگین جام عمر، ولیک

مجال نیست که پیمانه‌ای بپیمائیم

ز طیب صبحدم آن به که توشه برگیریم

که آگه‌است که تا صبح دیگر اینجائیم

فضای باغ، تماشاگه جمال حق است

من و تو نیز در آن، از پی تماشائیم

چه فرق گر تو ز یک رنگ و ما ز یک فامیم

تمام، دختر صنع خدای یکتائیم

همین خوش است که در بندگیش یکرنگیم

همین بس است که در خواجگیش یکرائیم

برنگ ظاهر اوراق ما نگاه مکن

که ترجمان بلیغ هزار معنائیم

درین وجود ضعیف ار توان و توشی هست

رهین موهبت ایزد توانائیم

برای سجده درین آستان، تمام سریم

پی گذشتن ازین رهگذر، همه پائیم

تمام، ذرهٔ این بی زوال خورشیدیم

تمام، قطرهٔ این بی کرانه دریائیم

درین، صحیفه که زیبندگیست حرف نخست

چه فرق گر بنظر، زشت یا که زیبائیم

چو غنچه‌های دگر بشکفند، ما برویم

کنون بیا که صف سبزه را بیارائیم

درین دو روزهٔ هستی همین فضیلت ماست

که جور میکند ایام و ما شکیبائیم

ز سرد و گرم تنور قضا نمیترسیم

برای سوختن و ساختن مهیائیم

اسیر دام هوی و قرین آز شدن

اگر دمی و اگر قرنهاست، رسوائیم

جان و تن

کودکی در بر، قبائی سرخ داشت
روزگاری زان خوشی خوش میگذاشت
همچو جان نیکو نگه میداشتش
بهتر از لوزینه می‌پنداشتش
هم ضیاع و هم عقارش می‌شمرد
هر زمان گرد و غبارش می‌سترد
از نظر باز حسودش می‌نهفت
سر خیش میدید و چون گل میشکفت
گر بدامانش سرشکی میچکید
طفل خرد، آن اشک روشن میمکید
گر نخی از آستینش میشکافت
بهر چاره سوی مادر میشتافت
نوبت بازی بصحرا و بدشت
سرگران از پیش طفلان میگذشت
فتنه افکند آن قبا اندر میان
عاریت میخواستندش کودکان
جمله دلها ماند پیش او گرو
دوست میدارند طفلان رخت نو
وقت رفتن، پیشوای راه بود
روز مهمانی و بازی، شاه بود
کودکی از باغ می‌آورد به
که بیا یک لحظه با من سوی ده
دیگری آهسته نزدش می‌نشست
تا زند بر آن قبای سرخ دست
روزی، آن رهپوی صافی اندرون
وقت بازی شد ز تلی واژگون
جامه‌اش از خار و سر از سنگ خست
این یکی یکسر درید، آن یک شکست
طفل مسکین، بی خبر از سر که چیست
پارگیهای قبا دید و گریست
از سرش گر جه بسی خوناب ریخت
او برای جامه از چشم آب ریخت
گر بچشم دل ببینیم ای رفیق
همچو آن طفلیم ما در این طریق
جامهٔ رنگین ما آز و هوی است
هر چه بر ما میرسد از آز ماست
در هوس افزون و در عقل اندکیم
سالها داریم اما کودکیم
جان رها کردیم و در فکر تنیم
تن بمرد و در غم پیراهنیم

جامه عرفان

به درویشی، بزرگی جامه‌ای داد

که این خلقان بنه، کز دوشت افتاد

چرا بر خویش پیچی ژنده و دلق

چو می‌بخشند کفش و جامه‌ات خلق

چو خود عوری، چرا بخشی قبا را

چو رنجوری، چرا ریزی دوا را

کسی را قدرت بذل و کرم بود

که دیناریش در جای درم بود

بگفت ای دوست، از صاحبدلان باش

بجان پرداز و با تن سرگران باش

تن خاکی به پیراهن نیرزد

وگر ارزد، بچشم من نیرزد

ره تن را بزن، تا جان بماند

ببند این دیو، تا ایمان بماند

قبائی را که سر مغرور دارد

تن آن بهتر که از خود دور دارد

از آن فارغ ز رنج انقیادیم

که ما را هر چه بود، از دست دادیم

از آن معنی نشستم بر سر راه

که تا از ره شناسان باشم آگاه

مرا اخلاص اهل راز دادند

چو جانم جامهٔ ممتاز دادند

گرفتیم آنچه داد اهریمن پست

بدین دست و در افکندیم از آندست

شنیدیم اعتذار نفس مدهوش

ازین گوش و برون کردیم از آن گوش

در تاریک حرص و آز بستیم

گشودند ار چه صد ره، باز بستیم

همه پستی ز دیو نفس زاید

همه تاریکی از ملک تن آید

چو جان پاک در حد کمال است

کمال از تن طلب کردن وبال است

چو من پروانه‌ام نور خدا را

کجا با خود کشم کفش و قبا را

کسانی کاین فروغ پاک دیدند

ازین تاریک جا دامن کشیدند

گرانباری ز بار حرص و آز است

وجود بی تکلف بی نیاز است

مکن فرمانبری اهریمنی را

منه در راه برقی خرمنی را

چه سود از جامهٔ آلوده‌ای چند

خیال بوده و نابوده‌ای چند

کلاه و جامه چون بسیار گردد

کله عجب و قبا پندار گردد

چو تن رسواست، عیبش را چه پوشم

چو بی پرواست، در کارش چه کوشم

شکستیمش که جان مغزست و تن پوست

کسی کاین رمز داند، اوستاد اوست

اگر هر روز، تن خواهد قبائی

نماند چهرهٔ جان را صفائی

اگر هر لحظه سر جوید کلاهی

زند طبع زبون هر لحظه راهی