اشعار و سخنان بزرگان

غزلیات حافظ ، رباعیات خیام ، سخنان بزرگان و ...

اشعار و سخنان بزرگان

غزلیات حافظ ، رباعیات خیام ، سخنان بزرگان و ...

دزد و قاضی

برد دزدی را سوی قاضی عسس

خلق بسیاری روان از پیش و پس

گفت قاضی کاین خطاکاری چه بود

دزد گفت از مردم آزاری چه سود

گفت، بدکردار را بد کیفر است

گفت، بدکار از منافق بهتر است

گفت، هان بر گوی شغل خویشتن

گفت، هستم همچو قاضی راهزن

گفت، آن زرها که بردستی کجاست

گفت، در همیان تلبیس شماست

گفت، آن لعل بدخشانی چه شد

گفت، میدانیم و میدانی چه شد

گفت، پیش کیست آن روشن نگین

گفت، بیرون آر دست از آستین

دزدی پنهان و پیدا، کار تست

مال دزدی، جمله در انبار تست

تو قلم بر حکم داور میبری

من ز دیوار و تو از در میبری

حد بگردن داری و حد میزنی

گر یکی باید زدن، صد میزنی

میزنم گر من ره خلق، ای رفیق

در ره شرعی تو قطاع الطریق

می‌برم من جامهٔ درویش عور

تو ربا و رشوه میگیری بزور

دست من بستی برای یک گلیم

خود گرفتی خانه از دست یتیم

من ربودم موزه و طشت و نمد

تو سیهدل مدرک و حکم و سند

دزد جاهل، گر یکی ابریق برد

دزد عارف، دفتر تحقیق برد

دیده‌های عقل، گر بینا شوند

خود فروشان زودتر رسوا شوند

دزد زر بستند و دزد دین رهید

شحنه ما را دید و قاضی را ندید

من براه خود ندیدم چاه را

تو بدیدی، کج نکردی راه را

میزدی خود، پشت پا بر راستی

راستی از دیگران میخواستی

دیگر ای گندم نمای جو فروش

با ردای عجب، عیب خود مپوش

چیره‌دستان میربایند آنچه هست

میبرند آنگه ز دزد کاه، دست

در دل ما حرص، آلایش فزود

نیت پاکان چرا آلوده بود

دزد اگر شب، گرم یغما کردنست

دزدی حکام، روز روشن است

حاجت ار ما را ز راه راست برد

دیو، قاضی را بهرجا خواست برد

دزد خانه

حکایت کرد سرهنگی به کسری

که دشمن را ز پشت قلعه راندیم

فراریهای چابک را گرفتیم

گرفتاران مسکین را رهاندیم

به خون کشتگان، شمشیر شستیم

بر آتشهای کین، آبی فشاندیم

ز پای مادران کندیم خلخال

سرشک از دیدهٔ طفلان چکاندیم

ز جام فتنه، هر تلخی چشیدیم

همان شربت به بدخواهان چشاندیم

بگفت این خصم را راندیم، اما

یکی زو کینه جوتر، پیش خواندیم

کجا با دزد بیرونی درافتیم

چو دزد خانه را بالا نشاندیم

ازین دشمن در افکندن چه حاصل

چو عمری با عدوی نفس ماندیم

ز غفلت، زیر بار عجب رفتیم

ز جهل، این بار را با خود کشاندیم

نداده ابره را از آستر فرق

قبای زندگانی را دراندیم

درین دفتر، بهر رمزی رسیدیم

نوشتیم و به اهریمن رساندیم

دویدیم استخوانی را ز دنبال

سگ پندار را از پی دواندیم

فسون دیو را از دل نهفتیم

برای گرگ، آهو پروراندیم

پلنگی جای کرد اندر چراگاه

همانجا گلهٔ خود را چراندیم

ندانستیم فرصت را بدل نیست

ز دام، این مرغ وحشی را پراندیم

دریای نور

بالماس میزد چکش زرگری

بهر لحظه میجست از آن اخگری

بنالید الماس کای تیره رای

ز بیداد تو، چند نالم چو نای

بجز خوبی و پاکی و راستی

چه کردم که آزار من خواستی

بگفتا مکن خاطر خویش تنگ

ترازوی چرخت گران کرده سنگ

مرنج ار تنت را جفائی رسد

کزین کار، کارت بجائی رسد

هم اکنون، تراش تو گردد تمام

برویت کند نیکبختی سلام

همین دم، فروزان و پاکت کنم

پسندیده و تابناکت کنم

دگر باره بگریست گوهر نهان

که آوخ! سیه شد بچشمم جهان

بدین خردیم، آسمان درشت

بدام بلای تو افکند و کشت

مرا هر رگ و هر پی و بند بود

بخشکید پاک این چه پیوند بود

که این تیشهٔ کین بدست تو داد

فتاد این وجود نزارم، فتاد

ببخشای لختی، نگهدار دست

شکست این سر دردمندم، شکست

نه آسایشی ماند اندر تنم

نه رونق به رخسارهٔ روشنم

بگفتا چو زین دخمه بیرون شوی

بزیبائی خویش، مفتون شوی

بشوئیم از رویت این گرد را

بخوبان دهیم این ره آورد را

چو بردارد این پرده را پرده‌دار

سخنهای پنهان شود آشکار

در آن حال، دانی که نیکی نکوست

که بینی تو مغزی و رفتست پوست

سوم بار، برخاست بانگ چکش

بناگاه برهم شد آن روی خوش

بگفت ای ستمکار، مشکن مرا

به بدرائی، از پا میفکن مرا

وفا داشتم چشم و دیدم جفا

بگشتم ز هر روی، خوردم قفا

بگفت ار صبوری کنی یک نفس

کشد بار جور تو بسیار کس

چو رفت این سیاهی و آلودگی

نماند زبونی و فرسودگی

دلت گر ز اندیشه خون کرده‌ام

بچهر، آب و رنگت فزون کرده‌ام

بریدم، ولی تیره و زشت را

شکستم، ولی سنگ و انکشت را

چو بینند روی دل آرای تو

چو آگه شوند از تجلای تو

چو پرسند از موج این آبها

ازین جلوه‌ها، رنگها، تابها

بتی چون بگردن در اندازدت

فراتر ز دل، جایگه سازدت

چو نقاد چرخ از تو کالا کند

چو هر روز، نرخ تو بالا کند

چو زین داستان گفتگوها رود

چو این آب حیوان به جوها رود

چو هر دم بیفزایدت خواستار

چو آیند سوی تو از هر کنار

چو بیدار بختی ببیند تو را

چو بر دیگران بر گزیند ترا

چو بر چهر خوبان تبسم کنی

چو این کوی تاریک را گم کنی

چو در مخزنت جا دهد گوهری

چو بنشاندت اندر انگشتری

چو در تیرگی، روشنائی شوی

چو آمادهٔ دلربائی شوی

چو بیرون کشی رخت زین تنگنای

چو اقبال گردد تو را رهنمای

چو آسودگی زاید این روز سخت

چو فرخنده گردی و پیروزبخت

چو پیرایه‌ها ماندت در گرو

چو بینی ره نیک و آئین نو

چو افتادی اندر ترازوی مهر

چو صد راه داد و گرفتت سپهر

رهائی دهندت چو زین رنجها

چو ریزند بر پای تو گنجها

چو بازارگانان خرندت بزر

برندت ز شهری به شهر دگر

چو دیهیم شاهت نشیمن شود

چو از دیدنت، دیده روشن شود

بیاد آر، زین دکهٔ تنگ من

ز سنگینی آهن و سنگ من

چو نام تو خوانند دریای نور

درودیم بفرست زان راه دور

ترا هر چه قیمت نهد روزگار

بدار از من و این چکش یادگار

چو مشاطه، رخسارت آراستم

فزودم دو صد، گر یکی کاستم

تو روزی که از حصن کان آمدی

بس آلوده و سرگران آمدی

بدین گونه روشن نبودی و پاک

بهم بود مخلوط، الماس و خاک

حدیث نهان چکش گوش دار

نگین سازدت چرخ یا گوشوار

نه مشت و قفایت به سر میزنم

بدین درگه نور، در میزنم

درخت بی بر

آن قصه شنیدید که در باغ، یکی روز

از جور تبر، زار بنالید سپیدار

کز من نه دگر بیخ و بنی ماند و نه شاخی

از تیشهٔ هیزم شکن و ارهٔ نجار

این با که توان گفت که در عین بلندی

دست قدرم کرد بناگاه نگونسار

گفتش تبر آهسته که جرم تو همین بس

کاین موسم حاصل بود و نیست ترا بار

تا شام نیفتاد صدای تبر از گوش

شد توده در آن باغ، سحر هیمهٔ بسیار

دهقان چو تنور خود ازین هیمه برافروخت

بگریست سپیدار و چنین گفت دگر بار

آوخ که شدم هیزم و آتشگر گیتی

اندام مرا سوخت چنین ز آتش ادبار

هر شاخه‌ام افتاد در آخر به تنوری

زین جامه نه یک پود بجا ماند و نه یک تار

چون ریشهٔ من کنده شد از باغ و بخشکید

در صفحهٔ ایام، نه گل باد و نه گلزار

از سوختن خویش همی زارم و گریم

آن را که بسوزند، چو من گریه کند زار

کو دولت و فیروزی و آسایش و آرام

کو دعوی دیروزی و آن پایه و مقدار

خندید برو شعله که از دست که نالی

ناچیزی تو کرد بدینگونه تو را خوار

آن شاخ که سر بر کشد و میوه نیارد

فرجام به جز سوختنش نیست سزاوار

جز دانش و حکمت نبود میوهٔ انسان

ای میوه فروش هنر، این دکه و بازار

از گفتهٔ ناکردهٔ بیهوده چه حاصل

کردار نکو کن، که نه سودیست ز گفتار

آسان گذرد گر شب و روز و مه و سالت

روز عمل و مزد، بود کار تو دشوار

از روز نخستین اگرت سنگ گران بود

دور فلکت پست نمیکرد و سبکسار

امروز، سرافرازی دی را هنری نیست

میباید از امسال سخن راند، نه از پار

خون دل

مرغی بباغ رفت و یکی میوه کند و خورد

ناگه ز دست چرخ بپایش رسید سنگ

خونین به لانه آمد و سر زیر پر کشید

غلتید چون کبوتر با باز کرده جنگ

بگریست مرغ خرد که برخیز و سرخ کن

مانند بال خویش، مرا نیز بال و چنگ

نالید و گفت خون دلست این نه رنگ و زیب

صیاد روزگار، بمن عرصه کرد تنگ

آخر تو هم ز لانه، پی دانه بر پری

از خون پر تو نیز بدینسان کنند رنگ

در سبزه گر روی، کندت دست جور پر

بر بام گر شوی، کندت سنگ فتنه لنگ

آهسته میوه‌ای بکن از شاخی و برو

در باغ و مرغزار، مکن هیچگه درنگ

میدان سعی و کار، شمار است بعد ازین

ما رفتگان نبوت خود تاختیم خنگ